Archive for the ‘اجتماعی’ Category

ما همه اعضای یک جامعه‌ایم!

مِی 6, 2014

در این ویدیو، اقوام فردِ سوژه، خود را در لباس بی‌خانمان‌ها در می‌آورند و سر راه او قرار می‌گیرند تا ببیند آیا او در گذر از کنار آنها، متوجه حضورشان می‌شود یا با بی تفاوتی از کنارشان عبور می‌کند. ویدیویی قوی، کوتاه و تاثیر گذار.

البته شاید در ایرانی که به گمان من بسیاری از دست فروشان و بیخانمان‌هایش، نه در واقع فقیر و بی خانمان‌اند، بلکه امرار معاش و شغل خود را در ایجاد حسِ ترحم و دلسوزی مردم قرارداده‌اند این فیلم کاربرد عینی نداشته باشد. اما این نکته که نباید بی تفاوت از کنار یکدیگر بگذریم و همه‌ی ما اعضای یک جامعه هستیم به خوبی در فیلم به تصویر کشیده شده است.

(more…)

به بهانه‌ی «چ»، پاسخی به نقد سعید شریعتی از فیلم چ

فوریه 11, 2014

دوست عزیزم سعید شریعتی بعد از دیدن فیلم «چ» در جشنواره فجر، نقد جامعه شناختی بر تلاش ابراهیم حاتمی کیا در ساخت فیلم را در صفحه فیس بوک خود انتشار داده است. متن پاسخ من به او در ادامه آمده است. پیشنهاد می‌کنم اگر آن سعید شریعتی را پیش از این مطالعه نکرده‌اید ابتدا آن را که در پایان همین پست آورده ام مطالعه بفرمایید:

سعید جان سلام،

 بعد از آنکه تفسیر تو را از واقعه عاشورا شنیدم متوجه اهمیت بسیار زیادی که «زندگی» در چهارچوب فکری تو دارد شدم. و باید بگویم شیفته‌ی این طرز نگاه، و اهمیت بیکرانی که برای زندگی قائل هستی شده‌ام.

اینکه مسئله کردستان را از زاویه  نگاه هانا و بر اساس «واقعیت امروز کودک کردستان» نگریسته‌ای را هم بسیار ارج می‌نهم و به جِد اعتقاد دارم تا چنین نگاهی در حاکمیت ما حاکم نشود مشکل هیچ قومی در ایران حل نمی‌شود هیچ، حتی مشکل پایتخت نشین‌های متوسط و ضعیف هم حل نخواهد شد. می‌دانی انگار «زندگی»، رنگ و بو و رقص و آواز، برای ما مرده است. شاید حاکمان ما بین تداوم انقلاب 57 و کردستانِ امروز هانا، ایرانِ امروز ما و زندگی به معنای واقعی آن تضادی می‌بینند و یا حداقل هم‌راستایی و هم‌پوشانی نمی‌بینند. پس من نیز معتقدم که به مسئله درست و خوب و حیاتی‌ای اشاره کرده‌ای.

اما با این حال سعید جان!

جواب تفریط هیچ گاه افراط نبوده است!

به نظر من در پس این حرف‌های زیبایی که به زیبایی هم بیان کرده‌ای، راه افراط را پیش کشیده‌ای. قرار نیست تک تک افراد، تمام بار مسئولیت جامعه را هر یک به تنهایی و بدون هیچ ارتباطی با سایر افراد جامعه به دوش بکشند. اگر حاتمی کیا راوی عباس‌ها و حاج کاظم‌ها و چمران‌ها و … هست، بگذار راوی همان‌ها بماند. اگر امروز به زندگی نیاز داریم، لازم نیست برای هموار کردن راه زندگی، یاد عباس‌ و چمران‌ را فراموش کنیم. به جای آنکه از صدای عباس، حاتمی‌کیایی، بخواهی صدای هانا شود، کمک کن حاتمی کیای دیگری بیاید تا صدای هانا شود. که اگر غیر از این بود، تمام آنان که از دفاع مقدس چیزی می‌سازند باید کار خود را تعطیل کنند. و اصلا چرا تنها به حاتمی کیا می‌گوییم صدای هانا باشد؟ چرا رضا عطاران به جای «رد کارپت»ی که در اروپا پهن است از گلهای رنگارنگی که در دامن کردستان یا هر جای دیگری از این سرزمین پهن است فیلم نمی‌سازد؟ چرا به جای فیلم‌های جور واجوری که می‌سازیم همه یک فیلم با مضمونی مشترک، «صدایی» مشترک، که از دردِ زندگی می‌گوید نمی‌سازیم؟ اما این می‌شود آیا؟ اصلاح مطلوب است که شود؟ خوب است یک تمام صداها و فیلم‌ها و نقش‌ها و قلم‌های تاریخی و حماسی و عرفانی و اقتصادی و سیاسی و ورزشی و .. همه یکی شوند و بشوند صدای امروزِ هانا؟ صدای زندگی؟ صدای رقص و آواز و کودک هانا؟ آیا هانا  به زندگی‌اش خواهد ‌رسید؟

متاسفانه، نیاز امروز ما به زندگی از نیاز دیروز ما به گلوله کمتر نبوده و نیست! و از رهگذر فراموشی و حتی بالاتر از آن کتمان و انزجار از نیاز دیروز نباید مسیری برای رسیدن به نیاز امروز هموار کنیم که تلاشی بیهوده است. در جوامع پیشرفته غربی که توجه به زندگی در شکلی بسیار پیشرفته‌تر، جدی‌تر و فراگیرتر از جامعه‌ی ما نهادینه شده و توسط مردم و دولت‌ها پیگیری می‌شود، هیچ گاه از یاد جنگاوران گذشته و احترامِ توأم با افتخارِ جنگاوران امروزشان کاسته نشده است.

برای رسیدن به «واقعیت امروز»، لازم نیست «اسطوره دیروز» را بکُشیم. امری که همیشه عادت ما ساکنان ایران زمین بوده است. و تا «اسطوره دیروز» را ارج ننهیم «واقعیت امروز» ارجی نخواهد یافت. و قرار نیست یک نفر در کشور 70 میلیونی ما هر دوی آنها را با هم پوشش دهد. چمران حاتمی کیا، یا چمران خمینی، یا چمران بازرگان، یا چمران صدر، هر کدامشان که شکست بخورد، کودک هانا دوباره باید دست به سلاح برد! بگذار اسطوره‌ی قهرمان ما اسطوره و قهرمان بماند و بگذار راوی‌ها روایت‌شان کنند. اما برای درد کودک هانا هم راوی‌ای جستجو کنیم که او واقعیت امروز ماست. او نیاز امروز ماست.

سعید جان!

قلم زیبای تو به جای آنکه سد راهی باشد برای ابراهیم، می‌تواند راه گشایی باشد برای هانا. قصه «پاوه هانا» از قصه «پاوه چمران» جدا نیست. خطاست اگر گمان کنیم با قربانی کردن پاوه چمران، و چال کردن او در گودالی به عمق همان «یک هفته و یک ماه و دو ماه و دو سال و ده سال» نوبت به قصه‌ی هانا می‌رسد. اینگونه نه تنها پاوه‌ی چمران را زبح می‌کنیم که پاوه‌ی هانا را هم به سلاخی برده‌ایم. بگذار اسطوره و راویانش باقی بمانند، اما اجازه نده تا با فریادِ قصه اسطوره‌ها، روایت قصه‌ی هاناها به گوش نرسد.

***

نمایی از فیلم «چ»

نوشته سعید شریعتی خطاب به ابراهیم حاتمی کیا در نقد فیلم «چ»:

https://www.facebook.com/shariati/posts/10152183611225606

ابراهیم جان سلام!

دیشب «چ» را دیدم.

راست می‌گویی! قصه کردستان، اندوه پاوه، داغ اورامانات فراموش ناشدنی است.

قصه کردستان اما قصه «چ» نیست. ‍«پاوه چمران»، «پاوه وصالی»، «پاوه عنایتی» این‌ها شاید حکایت یک هفته و یک ماه و دو ماه و دو سال و ده سال کردستان باشد. اما قصه کردستان «پاوه هانا»ست.

کردستان هانا، تکه‌ای از بهشت خداست که زمهریرش کرده‌اند. سال‌های سال است که «هانا» کودک کردستان را در آغوش گرفته از دامنه‌های آرارات تا دره‌های زاگرس تا جلگه‌های دجله گاهی به سر می‌زند و شیون «اویس» می‌کند و گاه صورت می‌خراشد و «چاوکم، گیانم، عزیزکم» گویان مصیبت «سیروان» را ضجه می‌زند.

سال‌هاست که «هانا» فریاد می‌زند که کودکان کردستان به آواز لالایی و روله روله مادران خو دارند و از صدای مسلسل مصطفا‌ها و عبدالله‌ها و صادق‌ها و عبدالرحمان‌ها تنشان می‌لرزد. پیران کردستان دوست دارند خاطره ترانه «غمه‌گین و دل پشیوم» علی اصغر کردستانی را برای دختران و پسرانشان روایت کنند تا غریو مهیب دوشکای علی‌اصغر وصالی را و آرپی‌جی دکتر عنایتی را.

ابراهیم جان!

به چمران خمینی یا چمران بازرگان یا چمران صدر یا چمران چمران کاری ندارم اما چمران حاتمی‌کیا شکست خورد. شکست خواهد خورد. نه از دنائت عنایتی و نه از مقاومت وصالی. چمران تو در برابر آن پیرزن کرد که چشمهایش از اشک برای روله‌اش سفید شده و با تمام وجود برای پاره‌تنش زار می‌زد شکست. چمران حاتمی‌کیا از هروله هانا میان سیروان و اویس شکست خواهد خورد.

ابراهیم جان!

می‌دانم پروژه‌های بزرگ سینمایی سرمایه‌گذار می‌خواهد و سرمایه‌گذار «چ» می‌خواهد با هنر تو به من بفهماند که «خط مذاکره با دشمن» شکست خورده است و این «خط مقاومت» است که با بلند کردن یک عصا و صدور یک پیام دشمن را می‌تاراند.

من اما به اندازه تو باهوش هستم که بفهمم که نسبت «واقعیت امروز» با «اسطوره دیروز» چیست.

چمران حاتمی‌کیا اسطوره دیروز است که شکست می‌خورد و فکر می‌کند علت شکستش تعلقات دنیا و نساء و بنون و قناطیر مقنطره است. همانها که لب ساحل فلوریدا جایشان گذاشت و هشت میلیمتریشان را هم نابود کرد و به سوی لبنان پرواز کرد. اما باز فکر می‌کند علت شکستش وسواس خناس عنایتی است.

اما «واقعیت امروز» کودک کردستان است که در دامان هانا بزرگ شده و زندگی را با همه زیبایی‌های رقص و رنگ و آواز، کوه و چشمه و برف، جنگل و جلگه و مرتعِ، عشق و زندگی و فرزند و همسر و برادر دوست دارد. زندگی را با همه تعلقاتش دوست دارد و می‌خواهد زندگی کند.

ما سیاستمداران و جنگاوران و دولتمردان کاری برای کردستان نکردیم. چمران و بروجردی که نامشان بلند و ذکرشان به خیر و یا لیتنا کنا معهم، خواستند و نشد.

یونسی و اویسی و شیخ عطار و جلایی‌پور و غرضی و رحیمی و رمضانزاده و نجار هم نتوانستند.

آن فلاکت زده‌هایی هم که روی خون جوانان کرد قمار کردند و می‌کنند تا با وعده سر خرمن ساختن «ملت» برای کردستان برای خود «دولت» بسازند تا بر گرده مردم بنشینند هم نتوانستند و نخواهند توانست.

ابراهیم جان!

چشم امید کردستان به شما هنرمندان است که راوی زندگی باشید، راوی رنگ، راوی رقص، راوی آواز.

اسطوره‌ها از ص مثل صلاح‌الدین تا چ مثل چمران در لالایی‌های هانا نسل به نسل و سینه به سینه روایت خواهد شد.

شما بهتر است راوی «کردستان هانا» باشی که واقعیت امروز است.

کوچک و دوستدارت

سعید شریعتی

جامعه شناسی «نامگذاری» بر اساس یک تجربه شخصی

آوریل 14, 2013

این روزها از اظهار نظرها پیرامون اسم نوزاد می‌شه به این نتیجه رسید که:

1-     فکر مهاجرت فرزندان در 20 سال بعد در ضمیر ناخودآگاه ایرانیان رخنه کرده و از هم اکنون به دنبال اسمی هستند که در زبان لاتین کاربردش برای آنها و در خارج از کشور راحت باشد.

2-     علاقه با نام‌های آریایی و نیز انتخاب نام‌های خاص بیش‌تر شده.

Image

میان ماندن و رفتن!

آوریل 14, 2013

خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم که شاید باید خارج می‌موندم و برنمی‌گشتم. اما با این حال ته دلم هم از برگشتنم ناراضی نیستم. نمی‌دانم! شاید دیگه حوصله و شهامت رفتن رو ندارم و می‌خوام دلم رو خوش کنم که همین جا هم خوبه.

من با تمام شرایط خاص کشور، مانده‌ام و چنین حسی دارم. اما خیلی‌ها هم که به امید رهایی از این مشکلات رفته‌اند باز می‌بینم همین حس رو به صورت متفاوتی دارند. به آن رضایتی که می‌خواستند نرسیده‌اند. باز از خود می‌پرسند آیا مهاجرتشان خوب بوده است؟ آیا الان شرایط بهتری دارند؟ جالب اینه که اونها هم ته دلشون نمی‌توانند با رضایت کامل بگن که الان از زندگی‌یشان راضی‌تر و خوشحالند.

اما واقعا ماندن بهتر است یا رفتن؟

فکر می‌کنم بهترین جواب را باید از زبان کسانی شنید که از تصمیم نهایی‌یشان بیست ـ سی سالی می‌گذرد. من شخصا هیچ کسی را که بیش از بیست سال از مهاجرتش گذشته و در کشور جدید کاملا خو گرفته است ندیده‌ام که وقتی از او می‌پرسم: «اگر زمان برمی‌گشت باز مهاجرت می‌کردی؟ » و او جواب مثبت بدهد!

شاید بد نباشد گاهی که در سر انتخاب وا مانده‌ایم، به تجربه‌ی که دیگران با هزینه‌ی یــک عــمــر بدست آورده‌اند، توجه کنیم.

(این نوشته به بهانه‌ی خواندن مطلب زیر بود:

منحنی سینوسی : یا همه ی آن چیزی که باید در مورد مهاجرت بدانید و هیچ وقت هیچ کس به شما نمی گوید  )Image

تبریک سال نوی میلادی!

ژانویه 2, 2013

سال نو مبارک!

امسال حتی چند پیامک تبریک سال نو، آن‌هم در دی‌ماه دریافت کردم! به طور چشم گیری تبریک سال نوی میلادی در فضای مجازی توسط ایرانیان، حتی از طرف آنانی که در ایران‌اند و به آنانی که در ایران‌اند و با زبان فارسی رواج داشت! گویی که سال به راستی در این میانه‌ی زمستان برای آنان نو شده است. برای آنانی که خود از غنی‌ترین تقویم‌ها و مراسم‌های پاس‌داشت سال جدید برخوردارند.

راستی چرا سال نوی میلادی اینقدر برای ما مهم شده؟ چرا در کنار سال نوی خودمان سال نوی تقویم دیگران را هم تبریک می‌گوییم؟ اگر بنا بود که تقویم دیگری را برای تبریک سال نو برگزینیم چرا میلادی؟ چرا سال نوی هندی یا چینی را تبریک نمی‌گیم؟ چرا سال نوی قمری که در سررسیدهای ما هم جدید شدنش مشخص است را تبریک نمی‌گیم؟

شاید بخواهیم بگوییم که در دهکده جهانی هستیم و تقویم میلادی بیشترین استفاده کننده در جهان دارد و بیشتر مردم جهان روز اول سال جدید میلادی را جشن می‌گیرند پس چرا ما شاد نباشیم؟ اما همین «ما»یی که در فضای مجازی دور هم گرد آمده‌ایم، وقتی حرف از ایران و ملیت و تاریخ و فرهنگ ایران زمین به میان می‌آید، بیشترین ادعای ملی گرایی و فرهنگ و طبقه اجتماعی بالا را یدک می‌کشیم. حال چطور می‌شود «ما»یی که اینقدر با فرهنگ و ایرانی و با ریشه هستیم، تا یک پدیده فرهنگی بیگانه پیش می‌آید در چشم بر هم زدنی، همه‌ی آن رگ و ریشه را زمین می‌گذاریم و رها می‌کنیم؟ آدم ریشه دار که تحت تاثیر جو نیست!

شاید بگوییم آخر یک تبریک ساده سال نو که به معنی رها کردن رگ و ریشه نیست. اما هست! این خوب است که به هر بهانه‌ای شادی کنیم. اگر در خارج از ایران و در کشوری که سال نوی میلادی را جشن می‌گیرند زندگی می‌کنیم خوب است که به همین بهانه ساعاتی را به شادی بگذرانیم. اساسا شاد بودن خود یکی از دلایل زندگی کردن است نه آنکه برای شاد بودن دلیل خاصی باید داشت. اما اینکه در ایران و یا هر جای دیگری باشیم و به ایرانی دیگر و یا به کسی که سال میلادی متعلق به او نیست، تبریک بگوییم کنار گذاشتن رگ و ریشه است. تحت تاثیر جو و تبلیغات و رسانه قرار گرفتن است. اگر چنین نبود چرا سال هندی/چینی/قمری و … را تبریک نمی‌گوییم؟

سفر نامه اروپا

اکتبر 19, 2012

شماره یک: اسپانیا

میگه: 11 تا برادریم.

میگم: یعنی اصلا خواهر نداری؟

میگه: چرا 4 تاشون خواهرام هستند!!

این مکالمه کوتاه و خنده آفرین در مدت نزدیک به چهار روزی که در اسپانیا بودم حداقل دو بار دیگر تکرار شد. با توجه به دیدی که از دنیای غرب در ذهن داشتم، فکر نمیکردم در اسپانیا تعداد زیاد فرزندان در یک خانواده امری عادی و حتی افتخار آمیز تلقی گردد. اگر با یک اسپانیایی از یک خانواده پر تعداد صحبت کنی، معمولا به نیم ساعت نمیکشد که به بهانه ای او از تعداد افراد خانواده اش به شما خواهد گفت. جالب تر اینکه واحد شمارش فرزندان در خانواده «پسر» است. اگر یک اسپانیایی به شما بگوید که 8 «پسر» دارد منظور او آن است که 8 فرزند – دختر یا پسر- دارد.

مردم اسپانیا به زبان انگلیسی اصلا آشنایی ندارند. سبک زندگی آنان به ایرانی ها از جهات مختلف شباهت بیشتری دارد تا سایر نقاط اروپا. اگر در خیابان از کسی آدرس بپرسی چندان بعید نیست که همراه تو راه افتد تا به مقصد راهنمایی ات کند. افرادی خون گرم بوده و راحت باب دوستی را باز میکنند.  در کار هم جدیتی که در غرب سراغ داریم نداشته و سفر و خوش گذارنی همراه خانواده بخش مهمی از زندگی آنها را تشکیل میدهد.

Image

پسرک جوراب فروش

مارس 11, 2012

پسرک جلو آمد و به شیشه ماشین زد. با لهجه غلیظ شهرستانی و توام با ادبش خواست از او جورابی بخرم. پاسخ ندادم. پا فشرد. برگشتم و با نگاهی سنگین گفتم: «نه ممنون نمیخواهم.» اما باز اصرار کرد.

شیشه را پایین‌تر کشیدم، خیلی جدی گفتم: «من که جوراب نمی‌خرم. اما تو یکیش رو به من هدیه کن!».

بی درنگ پذیرفت: «بله چشم. کدومش رو می‌خواهی؟» شوکه شدم. گفتم شاید تلاش میکنم دستم بیاندازد: «نمیدانم، هرکدوم».

–       «خوب یکی رو انتخاب کن»

–       «هدیه است دیگه، هرکدوم رو خودت میخوای بده»

نگاهی انداخت و جوراب سفید رنگی رو درآورد و به دستم داد: «خداحافظ». حتی اندکی درنگ نکرد شاید خجالت کشیده باشم یا نظرم عوض شده باشد و بخواهم با او حساب کنم. پیش از آنکه بخواهم چیزی بگویم، رفته بود.

دیوار نوشته‌های انقلاب

فوریه 7, 2012

بعد از گذشت 33 سال از پیروزی انقلاب اسلامی ایران در بهمن 57، هنوز آثار بسیاری از انقلاب و حوادث بعد از آن بر دیوار شهرهای کشور باقی مانده است. تصاویر زیر، تعدادی از مجموعه عکسهایی از دیوار نوشته‌هایی است که از دوران انقلاب و یا سالهای اول پس از پیروزی انقلاب باقی مانده‌اند. این تصاویر در سال 86 در شیراز برداشت شده است.

برای دیدن تصاویر در ابعاد بزرگتر روی آنها کلیک کنید.

تصاویر زیر از دیوار کنسولگری سابق آمریکا در خیابان زند شیراز برداشت شده است:

تصاویر از نقاط دیگر شهر:

نوشته‌ای مربوط به شکست عملیات آمریکایی در طبس . دیوار حاوی قسمت پایانیِ جمله در توسعه شهری تخریب شده است.

پاسخ به «جنایت خمینی شهر»

جون 27, 2011

در وبلاگ وزین «برهان» که به بیان مسائل حقوقی می­پردازد، متاسفانه در پستی با نام «جنایت خمینی شهر» در توجیه علت وقوع این جنایت موضوع پوشش خانمها پیش کشیده شده است. به علت طولانی شدن پاسخم به نویسنده وبلاگ و نیز به علت مطلبی که در همین خصوص پیش از این نوشته بودم، مناسب دیدم که پاسخ به ایشان را از طریق وبلاگ خودم بدهم.  بنابراین پیشنهاد میشود که ابتدا مطلب کوتاه ایشان خوانده شود.

و خدا بر درستی و نا درستی هرچیزی بهتر آگاه است.

—–

اولا جنایت خمینی شهر در یک محفل خانوادگی و در یک باغ خصوصی اتفاق افتاده است. آن میهمانی یک خلوت خانوادگی بوده. هر فردی آزاد است در خلوت  و چهار دیواری خود هر گونه که میخواهد بپوشد و رفتار کند.

اگر مردی از مردان حاضر در میهمانی دچار مشکل اخلاقی ای میشد شاید توجیه پذیر باشد که پوشش زنان او را دچار مشکل کرده است. اما آیا این استدلال برای جانیان (میهمانان) نا خوانده نیز میتواند صادق باشد؟ آیا چنین نیست که زنان مومن و مذهبی در خانه و خلوتشان کشف حجاب میکنند؟ اگر کسی به خانه او وارد شد و تجاوز کرد آیا میگویید چون در هنگام ورود جانی، زن حاضر در منزل بی حجاب بوده، پس این بی حجابی او علت وقوع جرم بوده است؟ آیا این سخیف کردن جرم و علل اصلی وقوع آن نیست؟

خبر حمله عده ایی به استخر زنانه را در هفته پیش با چنین استدلالی چطور می­توان توجیه کرد؟ آیا توصیه آن است که بانوان در استخر هم با حجاب کامل باشند تا کسی تحریک نشود و حمله نکند؟

ثانیا، اتفاقا حادثه خمینی شهر از منظر دیگر نشان میدهد که حجاب به تنهایی کافی نیست! آن هم از نوع اجباری آن!! شما میپندارید این افراد به بهانه ایی وارد باغ شده اند و بعد چون زنهای آنان را دیده اند یکدفعه شهوتشان گل کرده است؟ به قصد دزدی آمدند اما تا دیدن خانمی بی حجاب است و بدنش پوشش کامل ندارند نتوانستند جلوی خود را بگیرند و تجاوز کردند؟ یا اینکه این افراد از پیش از روز حادثه و از لحاظ جنسی سلامت روحی و آرامش کافی نداشتند و وقتی فرصت را مناسب دیدن چنین اقدامی کردند؟ بنابراین با شما موافق هستم که تنها نباید به لحظه وقوع جرم نگریست، بلکه قبل و بعد آن را نیز باید در نظر داشت. اما این قبل کجاست؟ این قبل در استفاده از حق آزادی انسانها در خلوت خود نیست، بلکه در سیاستهای فرهنگی کشور باید آن را جستجو کرد.

اگر یک حجاب اجباری معمولی تا این حد موثر است پس چرا چنین مسائلی با این وقاحت در کشورهای غربی یا روی نمیدهد و یا با واکنشی به مراتب بسیار شدید تر از آنچه در ایران شاهد بودیم مواجه می­شود؟ اساسا اگر داشتن حجاب میتواند به عنوان تنها عامل پیش گیری کننده عمل کند، چرا در جامعه ای که زنان حجاب اجباری دارند چنین جنایتهایی رخ میدهد؟ از این منظر، وقوع چنین جرمی در سایر کشورها باید باشد که همه زنهای آنان بی حجاب اند نه در کشوری مانند ایران.

متاسفانه این قبیل جنایات در کشور ما رو به عادی شدن دارند. حتی در میان مردم نیز، شرم و حیا در حالی رو به کاهش دارد که زندگی در میان مردم کشورهای غربی به مراتب شرم و حیا و بویژه احترام جنسی بیشتری را نشان می­دهد. آنها مسائل جنسی را برای خود حل نموده اند . آن را نیازی عادی می پندارند و برای رفع آن زشتی ایی قایل نیستند. همچنان که ما برای رفع سایر حوائج طبیعی یمان زشتی و خجالتی قائل نیستیم. اما این به هیچ وجه به معنای هرج و مرج و افسار گسیختگی و بی مرز بودن این روابط در سطح جامعه نیست. تجاوز در آنجا به هیچ روی جای ندارد و به شدت واکنش هایی بدتر و سنگین تر از ایران را در پی دارد.

رویکرد غرب در قبال مسائل جنسی به شدت قابل انتقاد است اما در آنجا وقتی کسی خواهان رابطه نباشد، از سوی جامعه راحت گذارده میشود. آیا در ایران اسلامی با حجاب نیز چنین است؟ اینجا، نه زنها مردان را راحت میگذارند و نه مردان زنان را. کدام یک از آرایشها و پیامهای ناهنجاری که زنان در ایران از خود نشان میدهند را در سطح جامعه غرب شاهد هستیم؟ کدامین زن در خیابانهای غرب مورد تعرض قرار میگیرد و این در حالیست که تقریبا هر روز شاهد مزاحمت و دعوت های خیابانی برای زنانی هستیم که خود خواهان برقراری رابطه نیستند. و عجیب آنکه پس از مخالفت زن، دعوت کننده بر دعوت خود بیشتر اصرار می ورزد. اگر چه عریانی ظاهری غرب بیشتر از ایران است، اما عریانی درونی، خواهش ها و کشش های درونی در ایران به مراتب بیشتر است. شرم و حیا اگرچه در ظاهر در ایران بیشتر است اما در واقع یا اساسا چنین نیست و یا حداقل با سرعت خیلی زیادی رو به کاهش دارد.

لذا اگرچه از منظرهایی اوضاع ایران را بدتر می­دانم اما حتی اگر چنین هم نباشد، با تمهیداتی که در سه دهه گذشته اندیشیده شده، و بر اساس استدلالی که آورده اید (که بی حجابی را عامل وقوع جنایت خمینی شهر دانستید)، اکنون اوضاع ایران خیلی بهتر از غرب باید باشد! ایران باید از اخباری از این دست به کلی مبرا باشد. اما در کمال تاسف میبینیم که چنین نیست.

در پایان باید به این مهم اشاره داشته باشم که صحبت من در مخالفت با حجاب نیست. در مخالفت با این است که حجاب این افراد در جمع خصوصی و خانوادگی خودشان را عامل اصلی معرفی کنیم. با چنین رویکردی سوراخ دعا را گم میکنیم و لاجرم نمی توانیم درست را تشخیص دهیم. این جرم، و اینکه کسی حاضر شود در برابر ضجه ها و فریادها و التماسهای جمعی از زنان و مردان و در برابر دیدگان همسران و فرزندان و مادرانشان به آنان تجاوز کند آنچنان دهشتناک است که بی حجابی زنان نمیتواند توجیه گر چرایی وقوع آن باشد.

مطلب مرتبط:

داستان: تجاوز به سبک ایرانی  –  من و تو

جنایت خمینی شهر  –  برهان

جاده بارون خورده

جون 25, 2011
همسفر جاده بارون خورده ی ساری – تهرانم جوان 21 ساله ی تبریزی بود که از وقتی چشمانش باز شد و در خاطره داشت تک و تنها و بی کس بود. در ازای لقمه نانی و بی مزد و پولی، بار کشی میکند. وقتی باری را به ساری رسانده اند، راننده که او را برای خرید تریاکش فرستاده بود، بی خبر رهایش کرده و می رود. جوان، 5 روز را در پارک گذراند تا کسی پیدا شد و پولی در جیبش گذاشت و راهی تبریزش نمود…
داستانش را که شنیدم، توجهم لحظه ای از او بر نگشت. با این همه تربیت نداشته و محبت ندیده اش، شعورش، رعایتهایش، مهربانی و دلسوزیش، ادب و احترامش آدمی را شگفت زده میکرد.
چقدر لذت بردم از احساس قناعتی که نسبت به این هستی و دنیا و مردم اطراف خود داشت. در انتهای اتوبوس، لحظه ایی از زاویه نگاهش به اطرافیان و مسافرین نگریستم و همه را داراتر و غنی تر دیدم. تازه محبت های پدری به فرزندش که ردیف جلوی ما نشسته بودند برایم جلب توجه کرد و نمود داشت، تازه عشق و محبت جاری و ساری بین مسافرین رو دیدم و درک کردم، و در این میان خود را تنهای تنها، یافتم و ترسیدم.
او این همه را میدید، این همه را سالهاست میبیند و باز اندکی حسرت و خواهش و اعتراضی ندارد. شاید برای آن باشد که او هیچ چیزی را برای خودش قائل نیست و پذیرفته است که در این جهان سهم او «هیچ» است. او قانع است به همان هیچی که دارد. و عجب آرامشی داشت با داشتن این همه هیچ. و چقدر نگران و آزرده ایم با این همه «داشتن»ی که داریم.
او از همه­ ی ما غنی تر است. او «خود»ش را بسیار بیش از آنی که «خود»هایمان را می شناسیم، می شناخت. او فقط و فقط همین یک «خود» را داشت که از آن خودش می­دانست و ما، در پشت این همه هیاهوی زندگی­هایمان، اولین چیزی که فراموش نموده ­ایم «خود»هایمان است.
خوش به حال او با این همه ثروتی که دارد؛ خود و قناعتش.
و بد به حال ما که در همسایگیمان هستند چنین ثروتمندانی که سقف آسمان، پناهگاهشان است.