جاده بارون خورده

همسفر جاده بارون خورده ی ساری – تهرانم جوان 21 ساله ی تبریزی بود که از وقتی چشمانش باز شد و در خاطره داشت تک و تنها و بی کس بود. در ازای لقمه نانی و بی مزد و پولی، بار کشی میکند. وقتی باری را به ساری رسانده اند، راننده که او را برای خرید تریاکش فرستاده بود، بی خبر رهایش کرده و می رود. جوان، 5 روز را در پارک گذراند تا کسی پیدا شد و پولی در جیبش گذاشت و راهی تبریزش نمود…
داستانش را که شنیدم، توجهم لحظه ای از او بر نگشت. با این همه تربیت نداشته و محبت ندیده اش، شعورش، رعایتهایش، مهربانی و دلسوزیش، ادب و احترامش آدمی را شگفت زده میکرد.
چقدر لذت بردم از احساس قناعتی که نسبت به این هستی و دنیا و مردم اطراف خود داشت. در انتهای اتوبوس، لحظه ایی از زاویه نگاهش به اطرافیان و مسافرین نگریستم و همه را داراتر و غنی تر دیدم. تازه محبت های پدری به فرزندش که ردیف جلوی ما نشسته بودند برایم جلب توجه کرد و نمود داشت، تازه عشق و محبت جاری و ساری بین مسافرین رو دیدم و درک کردم، و در این میان خود را تنهای تنها، یافتم و ترسیدم.
او این همه را میدید، این همه را سالهاست میبیند و باز اندکی حسرت و خواهش و اعتراضی ندارد. شاید برای آن باشد که او هیچ چیزی را برای خودش قائل نیست و پذیرفته است که در این جهان سهم او «هیچ» است. او قانع است به همان هیچی که دارد. و عجب آرامشی داشت با داشتن این همه هیچ. و چقدر نگران و آزرده ایم با این همه «داشتن»ی که داریم.
او از همه­ ی ما غنی تر است. او «خود»ش را بسیار بیش از آنی که «خود»هایمان را می شناسیم، می شناخت. او فقط و فقط همین یک «خود» را داشت که از آن خودش می­دانست و ما، در پشت این همه هیاهوی زندگی­هایمان، اولین چیزی که فراموش نموده ­ایم «خود»هایمان است.
خوش به حال او با این همه ثروتی که دارد؛ خود و قناعتش.
و بد به حال ما که در همسایگیمان هستند چنین ثروتمندانی که سقف آسمان، پناهگاهشان است.

بیان دیدگاه