از وقتی خبرش را شنیدهام احساس عجیبی دارم. باید خوشحال باشم، اما نیستم. نه اینکه ناراحتم. اما انتظار هست در چنین مواقعی خیلی خوشحال باشی. اما من اثر چندانی از خوشحالی در وجودم احساس نمیکنم. بیشتر احساس سنگینی و سختی دارم. احساس یک مسئولیت خیلی سنگین.
فرض کنید آدم خیلی معروفی، پشت تریبون رفته و اسم تو رو خونده تا روی سن بروی و همه تشویقت کنند و تو برایشان حرف بزنی. خب لابد خیلی باید خوشحال باشی که به همچین جایگاهی رسیدی، اما نه! اگر تجربه اولت باشد هیچ اثری از خوشحالی در درونت احساس نمیکنی. احساس سنگینی و اضطراب داری. قلبت توی دهانت آمده. صدای ضربان قلبت را میشونی. رگ گردنت با هر ضربهی قلبت کوچک و بزرگ میشود و تو این را حس میکنی. نفست بالا نمیآید. اصلا همین که قلبت منقبض و منبسط شد، تو هم با او باز و بسته میشوی. خلاصه اینقدر سنگین شدهای که در میان کف و هورای حضار، هیچ اثری از خودت و شادیات نمیبینی. مات و مبهوت ماندهای.
به نظرم بعد از تولد خودم، این اساسیترین و جدیترین تجربهای است که خواهم داشت. من در هرکجای زندگیام که هستم و با هر کس هر نوع رابطهی خاصی که دارم شاید فردا در جا و رابطهی دیگری باشم. امروز با کسی دوستم، که شاید فردا نباشم. امروز همکارانی دارم که شاید فردا دیگر همکار نباشیم. حتی شاید همسرم هم فردا دیگر همسرم نباشد. اما هرچه شود و هرکجا که روم، تنها یک رابطه بخصوصی است که ثابت باقی خواهد ماند. رابطه پدری و فرزندی!
شاید فردا تصمیم بگیرم رابطه کاری، دوستی، همسایگی و حتی خویشاوندیام را با کسی به هم بزنم. اما هیچ گاه نمیتواند رابطهی پدری خود را با فرزندم به هم بزنم. وقتی که وارد رابطهی پدری/فرزندی شدی، تنها و تنها مرگ تو یا او هست که میتواند این رابطه را به هم بزند، تازه اگر بتواند! و همین کار را برای من سخت و مسئولیتم را سنگین میکند.
آری، اکنون در آستانه تولد پسرم هستم. تنها چند ساعت باقی است. حس عجیبی است. خوشحال هستم و نیستم. اندکی اضطراب و ترس دارم. خیلی وقتها خانوادههایی را دیده بودم که صبح، وقتی از خواب برمیخیزند 2 یا 3 یا 4 نفر بودند و شب که میخواستند بخوابند یکی به تعدادشان اضافه شده بود. و یا از آنها یکی کم شده بود. اما این بار نخستی است که این بار خودم را در آستانه چنین تجربه شگرفی میبینم. معلوم نیست 24 ساعت بعد یکی به جمع دو نفره ما اضافه نشده باشد. و من مضطربم.
آوریل 1, 2013 در 1:23 ق.ظ. |
پیشاپیش قدمش مبارک
در حد توان آنچه میتوانیم برای بچه ها انجام میدهیم و دیگر نگران نیستیم
آوریل 14, 2013 در 4:13 ب.ظ. |
خیلی ممنونم علی جان
آوریل 2, 2013 در 11:42 ب.ظ. |
برادر من كه بچه دار شد ميگفت هيچ تغيير خاصي تو زندگيش ايجاد نشده و همه چيز خيلي معمولي ادامه داره. البته سرگرمي بازي با بچه بود ولي احساس مسوليت رو اونطوري كه انتظار داشت تو واقعيت حس نكرد
آوریل 14, 2013 در 4:20 ب.ظ. |
این مطلبی که نوشتی دو روی سکه داره:
1- اینکه خاصیت دنیا اینه که همه چیز در اون خیلی زود عادی میشه. تجربههایی که قبل از شکل گیری آدم فکر میکنه دیگه بدترین چیزی هست که میشه اتفاق بیافته اما بعدش میبینی خیلی زود برایت عادی میشن. حتی تجربههای خوبش هم اونقدر زود عادی میشن که اصلا انگار نه انگار برای رسیدن به این تجربه تا همین چند وقت پیشش چقدر تقلا میکردی.
پدر شدن هم همینه. زودی برایت عادی میشه. چند وقت بعدش یک بی دقتی بزرگی در ارتباط با فرزندت میکنی و از کنارش راحت میگذری بعد یک دفعه به خودت میایی و تعجب میکنی که تو همونی هستی که کلی احساس مسئولیت میکرد.
برای همینه که خوب و بد دنیا ارزش دل بستن نداره!
2- اینکه در عین این عادی بودنها و عدم مسئولیت داشتن به طور ظاهر، وقتی که اتفاق خاصی افتاد و نیاز خاصی به وجود آمد همین پدر و مادرهایی که بنظر خیلی بی خیال بودند از خودشون آنچنان ایثار و فداکاری نشان میدن که حد و حساب نداره. لذا نمیشه راحت راجع به هر چیز و هر کسی قضاوت کرد.
آوریل 3, 2013 در 10:14 ق.ظ. |
سلام. تبریک میگم. زندگیت از این به بعد پر از شگفتی ست… پر از غافلگیری…. ازش لذت ببر…
آوریل 14, 2013 در 4:22 ب.ظ. |
سلام. خیلی ممنونم. بله. تا همین جا هم غرق شدم در این شگفتیها و عجایب. در رحمت و عظمت پروردگار…